Monday, March 7, 2011

موش کور و دختر

يه روزی يه موش کور ..... توی شب بدون نور

شکمش به غور و غور ..... راه افتاد دنبال گور

گفته بود جناب شير ..... که بدبخت برو بمير

لب مرگ اون بز پیر ..... گفت توی شهر بمیر
 
اگر توی شهر بميری

اولش اون تنتو خوب میشورن ....... بعدشم یه لباس سفید میپوشونن
يه تيکه سنگ ميکارن روی سرت ..... يه اتاقک اون پايين مال تنت

خلاصه:

مثل امام که نوشيد يه جام زهر ..... موش ما هم رفت و رفت رسيد به شهر

توی شهر بساطی بود ديدنی ..... واسه موش ما شنيدنی

خروسا جنگی بودن ..... سگا پيوندی بودن

گربه ها رنگی بودن ..... خرا هم بنگی بودن

آدمها رو هم که اصلا نگو و نپرس..

موش ما به هر کی ميرسيد ..... راه مردن رو ازش میپرسيد

يکی گفت:می خوای لبو غنچه کنی؟ ..... يکی گفت: ميخوای دلو باغچه کنی؟

يکی گفت:عينکتون فروشيه؟ ..... يکی گفت:سزای شما تو گوشيه

يکی گفت:ميخوام بميرم خدايا چه کنم؟

ديگه هيچی تو دنيا ندارم خدايا چه کنم؟

موش ما اينو که شنيد يه جوريش شد ..... يه جور خوبيش شد

موش: ..... دختر :

آخه چرا؟ ..... چی رو چرا؟

همون که ميگی؟ ..... ديگه نميگم

چرا نميگی؟ ..... چرا که نگم!

آخه چی ميگی؟ ..... چی رو چی ميگم؟

چيزی نميگی؟ ..... بعله که ميگم



دختر:

هر کسی تو زندگی راهی داره ..... هر راهی واسه خودش چاهی داره

جای من ته چاهه

زندگيم همش يه آهه

جوونيم که تباهه

قلبم ديگه سياهه

تا حالا چندين ساله

که زندگيم رو آبه

عکسم که توی قابه

جاش توی مستراحه

گفته بهم آق کاوه

کتکهامم تو راهه

دلم ديگه کبابه

آرزوهام سرابه

خدای من تو خوابه

شيطون ولی ايستاده

سربازای آماده

اينجا خيلی آزاده

گفته به من شراره

مردن فايده نداره

حال من که خرابه

همش مال شرابه

انسان يعنی آزاده

دختر يعنی آماده

شوهر يعنی فرمانده

بپر که وقته خوابه

هر چی ميگم شراره

من هستم يک آزاده

ميگه فايده نداره

ای دختر بدکاره

همش ميگه شراره

برگرد به پيش کاوه

نگو تو که ای ساده

آزاده ام آزاده

شوهر من آق کاوه

بلنصبت خيلی گاوه

ميگه غذاس يا کاهه

آی زيفيه بد کاره

غذاش همش دواهه

همونی که سياهه

چشمم هر روز به راهه

شايد بياد يه چاره



آقا موشه حيرون شد ..... چشمای کورش گريون شد

گفت که جناب شير ..... چجوری بهش گفته برو بمير

دوتايی با هم خنديدن ..... در آغوش گرفتن و بوسيدن

عشق موش به آدم آدم به موش

همه غمها فراموش فراموش

آدم گفت و موش خنديد

موش گفت و آدم خنديد

لحظه ديدار شدو

عشق پديدار شدو

کاوه پديدار شدو

.

.

دو تايی با هم خنديدن

در آغوش گرفتن و بوسيدن

غم پديدار شدو

تن دختر رو با خون شستن ..... موش رو توی جوب انداختن
 
 
 
ست اسلامی

No comments:

Post a Comment