Wednesday, February 16, 2011

قصه خلیفهٔ جنگل


یکی‌ بود یکی‌ نبود
زیر گنبد کبود هیچکی نبود
توی روزگار قدیم تو یک جنگل خشک و خشن بغل یک مرداب یه سوسمار بزرگ سلطنت میکرد.
سلطنت هم که نه خلافت میکرد.
واسه خودش برو و بیائی‌ داشت که بیا و ببین.
روباه‌ها براش آواز میخوندن و خرسا براش ماهی‌ میگرفتن.
پوست شیرو گذاشته بود زیر پاش کلهٔ ببرو هم زده بود به دیوار.
از صبح تا شب سگا براش دعا میخوندن از شب تا صبح هم کفتارا واسش گریه میکردن.
چشمای عقابو در آورده بودن واسه تفریح که پرواز کنه بره تو درختا بهش بخندن.
مار جماعت تو کار بیزینس بودن.بیزینس هم خوب بود و هر شب پشت سر کفتارا واسه سوسمار دعا میخوندن
البته توی این جنگل یه سری حیوونایه دیگه هم بودن که همچین کم هم نبودن. حتی خیلی‌ بودن.خیلی‌ هم زیاد بودن.
یه گروه برّه و گاو و خوک
یه گروه هم کبوتر  خرگوش و موش
قبل از این هم البته بودن یک چندتا بلبل و طوطی و لاکپشت
بلبل روزی که دید دیگه هیچ گلی‌ نیست پر زدو رفت.
لاکپشت دلش براش تنگ شد اومد حرف بزنه تو لاکش حبس خانگی شد
طوطی بر ضدّ سوسمار سخنرانی‌ کرد.زبون طوطی رو از ته بریدن برا پیش غذا دادن به سوسمار که اشتهاش باز بشه.
کبوتر و خرگوش و موش هر شب میشینینن پیش هم میگن میگن چکار کنیم؟چطوری از شر سوسمار راحت بشیم؟
چکار کنیم تا برّه و گاو و خوک بیان با ما یکی‌ بشن.
شما میگید چکار کنن؟موش گرچه خیلی‌ شجأعه ولی‌ بفرستیمش به جنگ سگ‌ ؟ یا به خرگوش بگیم کفتار رو ناکار کنه؟ کبوتر حاضر شده که جونشو فدا کنه ولی‌ میگه اونا که با عقاب اینجوری کردن من باهاشون چکار کنم؟
ما که توش موندیم شما بگو چکار کنن؟

1 comment: